پروژهٔ اجتماعی (۶۰) – ‌باورنکردنی‌ها

مژده مواجی – آلمان

صبح با شروع کار مثل همیشه وقتی که کامپیوتر را روشن کردم، اول به سراغ خواندن ایمیل‌هایم رفتم. اولین ایمیل را که خواندم، باورم نشد. چشم‌هایم را بازتر کردم و دوباره آن را خواندم. جواب ایمیلی بود که روز قبل به ادارۀ کار نوشته بودم. در ایمیل نوشته بودم، مراجعِ افغان، زنی است تشنهٔ یادگیری و نیاز به حمایت دارد تا در جامعۀ جدید، در آلمان، خودش را پیدا کند. 

یعنی به این سرعت مسئول ادارۀ کار با کوچینگ شغلی مراجعم موافقت کرده بود؟ مسئول مراجعم شخصاً جواب داده بود. این کارمندان اشتیاق به کار را بالا می‌برند. کارمندانی که در زیر ایمیل شمارهٔ تلفن ارتباط مستقیمشان هم دیده می‌شود. شماره‌ٔ تلفنی کلیدی که همکاری را روی غلتک می‌اندازد. در اکثر موارد ارتباط فقط از طریق شمارۀ مرکزی و با شرط حضور مراجعان امکان‌پذیر است. آن‌قدر باید پشت خط منتظر ماند و سماق مکید تا یک نفر گوشی را بردارد، من خودم را معرفی کنم، گوشی را به مراجع بدهم تا اطلاعات شخصی‌اش را بدهد و موافقت کند که من با شخص پشت خط صحبت کنم تا او پیام را به مسئول اصلی انتقال دهد و منتظر جواب او بمانیم. 

اولین باری که مراجعم پیشم آمد و راجع به برنامۀ کوچینگ شغلی برایش توضیح دادم، سراپا گوش بود. چشم‌های درشت قهوه‌ای‌رنگش را به من دوخته بود و پلک نمی‌زد. علی‌رغم انگیزۀ بالایش باور نمی‌کرد که امکان شرکت در چنین برنامه‌ای برایش مهیا شود. باور نمی‌کرد که ادارۀ کار هزینۀ بالای این برنامه را برای او به‌عهده بگیرد. 

موبایلم را برداشتم تا خبر خوش را به مراجعم بدهم. با خوردن چند زنگ، گوشی را برداشت. با خوشحالی گفتم:
– ادارۀ کار موافقت کرد. 

لحظه‌ای صدا از آن‌طرف خط نیامد. فکر کردم که تماس قطع شده است. تا خواستم بپرسم که پشت خط است، بالاخره آهسته جواب داد:
– واقعاً؟ 

با ناباوری ادامه داد:
– در افغانستان تا کلاس ششم مدرسه رفتم و بعد عروس شدم. تمام تلاش‌هایم برای ادامهٔ مدرسه بی‌ثمر ماند. در خانه یواشکی می‌خواندم که پدرشوهرم خبردار نشود و مرا کتک نزند. یعنی حالا که سن و سالی از من گذشته و طفل‌هایم بزرگ شده‌اند، می‌توانم به یادگیری ادامه بدهم؟

– حتماً می‌توانی! از ژانویه با هم کوچینگ شغلی را شروع می‌کنیم. در کنارش زبان آلمانی را هم با تو تمرین می‌کنم که زبانت بهتر شود. 

تقویم کارم را برداشتم و با هم روز و ساعت اولین روز برنامه را تعیین کردیم. به او گفتم:
– به امید دیدار!

با آهستگی جواب داد:
– به امید دیدار!

ارسال دیدگاه